من معمولا سعی میکنم تو کوچه خیابون تا اونجایی که راه داره با شخصیت و سنگین باشم!(هر چند خیلی برام سخته!)![](http://mahmooden68.lxb.ir/fckeditor/editor/images/smiley/msn/51.gif)
تو این یکی دوسال که با کت و شلوار هم میگردم که دیگه نگو! شخصیت از سر و روم میریزه(یه بار نگهبان دم در دانشگاه فکر کرده بود استادم!!!)
حالا فکر کن،من با این ریخت و قیافه و پرستیژ نشستم تو تاکسی،کنارم هم دوتا آدم سرسنگین تر از خودم!!!
راننده رادیو رو روشن کرد و طبق معمول صبح ها ، یه مجری کلی دری وری گفت و بعدش رفتن برای مصاحبه سطح شهر!
داشت با دوتا دختر(که اومده بودن پارک و میگفتن که دختر خاله هم هستن!)مصاحبه میکرد!![](http://mahmooden68.lxb.ir/fckeditor/editor/images/smiley/msn/299.gif)
حالا از سوالای چرتی که پرسید بگذریم(مثلا پرسیده چرا باهم اومدی پارک!خب یه دختر با دختر خالش معلومه واسه چی میرن پارک دیگه!!!).![](http://mahmooden68.lxb.ir/fckeditor/editor/images/smiley/msn/42.gif)
خلاصه سوالا رسید به بحث خانواده(آخه روز خانواده بوده انگار)و بعد از اون که از دختره پرسید که چند تا خواهر و برادرید و اونم جواب داد بهش گفت:
معمولا واسه خواهرت چیکار میکنی؟
دختره گفت:
واسه این که خوشحالش کنم؟؟؟![](http://mahmooden68.lxb.ir/fckeditor/editor/images/smiley/msn/210.gif)
من که اول صبح،با اون حالت خواب آلودگی،از خودم بیخود شده بودم و غرق در رادیو بودم،با شنیدن این سوال طاقت از کف داده و بر طبق عادت معمول در این گونه مواقع،با صدایی بلند و مسخره گفتم:
پ ن پ... ، واسه این که اشکش رو در بیاری!!!![](http://mahmooden68.lxb.ir/fckeditor/editor/images/smiley/msn/58.gif)
منتظر خنده ی گوش خراش حاضرین بودم که یادم اومد که ای دل غافل اینجا کلاس نیست و اینایی که اینجان هم دوستام نیستن!!!
مسافرای تاکسی که تا اون موقع فکر میکردن من آدم سر سنگینی هستم،همین جوری بر و بر نگام میکردن،و منم آب شدم از خجالت...![](http://mahmooden68.lxb.ir/fckeditor/editor/images/smiley/msn/56.gif)
شانس آوردم که آخرای راه بودیم و زود پیاده شدم!!!
نظرات شما عزیزان: