.

.

وبلاگ شخصی محمود عنایتی،دانشجوی کارشناسی فیزیک دانشگاه قم
ایمیل مدیر : mahmooden68@yahoo.com

» بهمن 1393
» مهر 1393
» بهمن 1391
» دی 1391
» آذر 1391
» آبان 1391
» مهر 1391
» شهريور 1391
» مرداد 1391
» تير 1391
» خرداد 1391
» ارديبهشت 1391
» فروردين 1391


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 2650
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1

حدیث

RSS
محمود در سرزمین عجایب...
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال جمعه 3 بهمن 1393 در ساعت 1:7

یکی بود ، یکی نبود ؛ غیر از خدا ، هیچکس نبود ...

در روزگاران بسیار دور،در بلاد قم،جوانکی می زیست "محمود" نام که به طرز خَفَنی به دنبال تحصیل علم و دانش می بود!

در مکتب خانه، هنگامی که به کلاس دُیُّم متوسطه رسیده بود،علیرغم توصیه های اساتیدش برای خواندن علم طب ، شروع به ادامه ی تحصیل در رشته ی طبیعیات نمود و از این پس بود که زندگی،روی تاریک و سیاه خویش را بر وی نمایانید ...

روزی جوانک داستان ما در اتاق خویشتن ،عمیقا به فکر فرو رفته بود،به طرزی که نیمی از انگشت سبابه اش در بینی مبارک فرو رفته و کم مانده بود که بتواند انگشت را از گوش ، به در آورد، که به ناگاه سوسکی چموش ، رشته ی افکارش را گسیخت و مانند آهویی دلربا،خرامان خرامان از جلوی چشمان بهت زده ی او ، راه خروج از اتاق را در پیش گرفت و رفت.

جوانک که رشته ی افکار خویش را پاره شده دید و با این حرکت ناگهانی سوسک ، کم مانده بود که از فشار انگشت ، بینی اش نیز پاره شود، دمپایی ابری خویش را برداشته و به سان پلنگی تیز دندان به تعقیب سوسک متخلف روان شد تا وی را به سزای عمل شنیعش برساند که به ناگاه...

سر بلند کرد و خود را رو در روی دربی سترگ یافت که در بالای آن و بر روی تابلویی چرک و کثیف ،با خط میخی شکسته، نوشته شده بود "کتابخانه"!

" یا لَلعَجَب ، این دیگر چه جور جایی است؟ " جوانک که تا به حال به چنین مکان مخوفی قدم نگمارده بود متعجب به نظاره مشغول شد.

کم کم حس کنجکاوی شروع به قلقلک ( ق مشدد) دادن وی نمود و خواست داخل شود که این جمله بر روی در توجه اش را جلب کرد:

"برای ورود ، ثبت نام کنید "

پس به سرعت به منزل رفته و مدارک مورد نیاز را فراهم آورد و پس از ثبت نام وارد کتابخانه شد.

دیری نپایید که این مکان پاتوق این جوان خام و ساده گشت و اندکی بعد از طریق دریچه ی کوچکی (در کتب تاریخی نقل شده که به اندازه ی انتهای یک قیف!!!) به نام کنکور وارد سرزمینی بس عجیب و غریب شد که در زبان محلی به آن "دانشگاه قم  " میگفتند...

 

 

احتمالا ادامه داشته باشد...

 

.:: ::.
دوباره...
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال دو شنبه 21 مهر 1393 در ساعت 23:24

بعد از مدت ها (نزدیک به دو سال) دوری از وبلاگ،دوباره دلم واسه اینجا تنگ شد!
راستش چند وقت بود که اصلا حس و حال نوشتن نداشتم!یعنی حس و حال هیچ کاری نداشتم!
الآنم که دارم مینویسم احساس دو گانه ای دارم!از یه طرف دلم واسه نوشتن تنگ شده ،از طرف دیگه به خودم میگم "چیزی که مینویسی رو که کسی نمیخونه!پس واسه چی داری وقتت رو تلف میکنی؟"
ولی مگه آدم فقط باید کاری رو بکنه که بقیه دوست دارن؟
گاهی آدم نیاز داره که واسه دل خودش کار کنه!
خلاصه که خیلی تنها شدم این چند وقت...
بی خیال
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است!
دوباره میخوام برم سراغ مطالب قبلیم! یعنی نقاشی!

یه هفته پیش بود که یکی از همکلاسی های دانشگاه(که الآن در مقطع کارشناسی ارشد مشغول تحصیل میباشند) ازم خواست که اون طرح قدیمی فیزیک رو که کشیده بودم،یه تغییری توش بدم و واسش بفرستم!
منم که از خدا خواسته...

این شد نتیجه ی دوساعت تلاشم

 


:: برچسب‌ها: qom physics, نقاشی, محمود عنایتی, طرح,
.:: ::.
تازه ترین اثر
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال چهار شنبه 11 بهمن 1391 در ساعت 13:49

به قول یکی از دوستان،وب ما شده وب نقاشی!

ولی چه کنیم دیگه!همینه که میتونم!

اینم آخرین طرحمه

البته چون به عکسش خیلی شبیه نشده!دیگه عکسش رو نذاشتم

البته با اتد کشیدمش!!!

.:: ::.
گله ی الکترون...
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال چهار شنبه 22 آذر 1391 در ساعت 9:17

سر کلاس دکتر که میشینی،باید به کلمات و عبارات خودمونی و عجیب عادت کنی!

داره ریاضیات خیلی سنگین فیزیک کوانتومی رو تدریس میکنه،بعد میگه "اینا که سادّن(همون سادست خودمون به لهجه ی شیرازی!)کودکستان اییارو میگن!!!"

یا مثلا حوصله نداره عبارات رو کامل بخون،میگه:" این رادیکال هلو ،به توان آلبالو میشه پرتغال I,J !!!)

من هم بر اساس یکی از عبارات ایشون طرحی رو کشیدم که میبینید...

در حین تدریس وقتی به سرعت گروه میرسه هی میگه:"این سرعتی که نوشتم همون سرعت گله است!!!"

خب منم فکر کردم باید گله ای باشه که هی استاد تأکید میفرمایند!!

البته یه کم تخصصی شده!باید کوانتوم بخونید تا به عمقش پی ببرید D:

.:: ::.
طرح محرم
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال چهار شنبه 15 آذر 1391 در ساعت 15:41

دیروز (یعنی سه شنبه)طبق معمول،داشتم شب امتحانی درس میخوندم واسه امتحان الکترو مغناطیس امروز(یعنی چهار شنبه)...

دیگه باید خودتون حدث بزنید چی شد...

.

.

.

خودم که این طرح رو از هر نقاشی و طرحی که تا حالا تو این وبلاگ گذاشتم بیشتر دوست دارم.

یه حس خوب بهم میده...

.:: ::.
تقلب قانونی...
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال چهار شنبه 1 آذر 1391 در ساعت 16:17

وقتی شنیدم استاد گفته،یه برگه ی پشت و رو A4 هر چی میخواید بنویسید و بیارید سر جلسه امتحان(همون تقلبی که بعضی ها به زور و قایمکی انجام میدن)،فهمیدم که یه ریگی به کفشش هست!

یه جورایی داشت،تهدید میکرد که هر چی هم بیارید سر جلسه،باز نمیتونید این سوالا رو حل کنید!!!

آخرش هم همین شد!

یکی از سوالاش که منو دیوونه کرد!

کلی روش وقت گذاشتم،آخرش بیرون از جلسه فهمیدم که سوال رو درست نفهمیدم!(به شکل سوال توجه نکرده بودم!!!)

خلاصه که هممون افتادیم...

.:: ::.
سوتی...
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال شنبه 20 آبان 1391 در ساعت 14:43

من معمولا سعی میکنم تو کوچه خیابون تا اونجایی که راه داره با شخصیت و سنگین باشم!(هر چند خیلی برام سخته!)

تو این یکی دوسال که با کت و شلوار هم میگردم که دیگه نگو! شخصیت از سر و روم میریزه(یه بار نگهبان دم در دانشگاه فکر کرده بود استادم!!!)

حالا فکر کن،من با این ریخت و قیافه و پرستیژ نشستم تو تاکسی،کنارم هم دوتا آدم سرسنگین تر از خودم!!!

راننده رادیو رو روشن کرد و طبق معمول صبح ها ، یه مجری کلی دری وری گفت و بعدش  رفتن برای مصاحبه سطح شهر!

داشت با دوتا دختر(که اومده بودن پارک و میگفتن که دختر خاله هم هستن!)مصاحبه میکرد!

حالا از سوالای چرتی که پرسید بگذریم(مثلا پرسیده چرا باهم اومدی پارک!خب یه دختر با دختر خالش معلومه واسه چی میرن پارک دیگه!!!).

خلاصه سوالا رسید به بحث خانواده(آخه روز خانواده بوده انگار)و بعد از  اون که از دختره پرسید که چند تا خواهر و برادرید و اونم جواب داد بهش گفت:

معمولا واسه خواهرت چیکار میکنی؟

دختره گفت:

واسه این که خوشحالش کنم؟؟؟

من که اول صبح،با اون حالت خواب آلودگی،از خودم بیخود شده بودم و غرق در رادیو بودم،با شنیدن این سوال طاقت از کف داده و بر طبق عادت معمول در این گونه مواقع،با صدایی بلند و مسخره گفتم:

پ ن پ... ، واسه این که اشکش رو در بیاری!!!

منتظر خنده ی گوش خراش  حاضرین بودم که یادم اومد که ای دل غافل اینجا کلاس نیست و اینایی که اینجان هم دوستام نیستن!!!

مسافرای تاکسی که تا اون موقع فکر میکردن من آدم سر سنگینی هستم،همین جوری بر و بر نگام میکردن،و منم آب شدم از خجالت...

شانس آوردم که آخرای راه بودیم و زود پیاده شدم!!!

.:: ::.
دانشجوی واقعی؟!
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 14 آبان 1391 در ساعت 15:28

دیروز داشتم یکی از نشریه های دانشگاه رو ورق میزدم که توی قسمت اصلیش(بخش پیامک ها!)رسیدم به یه پیامکی که نوشته بود:

"آقا چرا پنج شنبه ها به خوابگاهی ها غذا نمیدن؟اینجوری ما مجبوریم که پنج شنبه ها هم مثل جمعه ها آشپزی کنیم و کلی از وقتمون واسه این کار هدر میره!الان که تو  ترم فردیم و دانشجوها درس زیاد برداشتن،دیگه روزای تعطیل وقت آشپزی ندارن و باید بشینن درس بخونن!!!"

یه نگاهی به خودم انداختم!(البته نمیدونم چطوری به خودم نگاه کردم!شاید از توی آینه!!!)و به خودم گفتم،واقعا دانشجوها اینجوری درس میخونن؟

اگه اینطوریه پس چرا من این سه روز تعطیلی،نیم ساعت بیشتر درس نخوندم؟(اونم چون مجبور بودم تمرینا رو تحویل بدم!)

اگه اینا دانشجوئن(دانشجو هستن!)پس ما چی هستیم؟!

اگه ما دانشجوییم،پس اینا چین(چی هستن!)؟!

اصلا دانشجو را چه شاید و از او چه باید...؟!!!

 

.:: ::.
شخصیت رسانه ای!
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال سه شنبه 2 آبان 1391 در ساعت 17:36

هفته ی پیش همایش پرسش و پاسخ،با حضور رئیس مجلس تو دانشگاهمون برگزار شد!(ما که داشتیم شاخ در میاوردیم که لاریجانی اومده دانشگاه!!!اون واسه انتخابات نیومد دانشگاه ما!!!)

ما هم که خوره ی اینجور همایشا!آزمایشامون رو(اون ساعت آزمایشگاه فیزیک جدید داشتیم!)هول هولکی انجام دادیم و بالاخره با نیم ساعت تأخیر به همایش رسیدیم که دیدیم!اوه اوه،چه خبره!جای سوزن انداختن تو سالن نیست!

البته ما که نیاوردیم و سر یه ربع رسیدیم قسمت جلوی سالن!

جاتون خالی چه همایشی بود!

بچه ها از سر تا پای اردشیر خان رو شستن!و هر چی که ما فکرش رو هم نمیکردیم که تو چنین جلسه ای گفته بشه گفتن!

البته اونم خیلی ریلکس جواباش رو میداد و نمیزاشت علیهش جو درست بشه!

حالا این حرفا رو بیخیال!بریم سر اصل مطلب!

آخر مجلس خبر نگار باشگاه خبر نگاران جوان داشت با بچه ها مصاحبه میکرد و ما هم اون گوشه وایساده بودیم و نظاره میکردیم که یهو برگشت طرف ما!

من (که زیاد اهل این کارا نیستم!)خودم رو کشیدم پشت دوستم و اون هم(که خوره ی این کاراست)خودش رو انداخت جلوی من!

ولی دست روزگار،میکروفون رو از لای جمعیت عبور داد تا به من رسید!

"آقا جمعیت چطور بود؟"

آخه حالا که داری سوال میپرسی لا اقل یه چیز درست و حسابی بپرس نامرد!!!

خلاصه من یه چند کلمه جوابشو دادم که "استقبال خوبی شده و بود و ..."

فرداش ساعت 7:30داشتیم از تهران برمیگشتیم قم که دوستم زنگ زد که محمود خودت رو تو تلویزیون دیدی؟؟؟

...

.:: ::.
عبرت!
نویسنده محمود عنایتی تاریخ ارسال یک شنبه 30 مهر 1391 در ساعت 9:3

جاتون خالی پنج شنبه با دانشگاه رفته بودیم تهران،بازدید از موزه ی عبرت و کاخ سعد آباد(حالا پیش خودتون نگید که این از اوناییه که همه ی امکانات دانشگاه رو استفاده میکنه و خورست و ...؛این دومین اردوی من با دانشگاه در طول این 7 ترم بوده!)

برا من که تا حالا موزه ی عبرت رو ندیده بودم خیلی جالب بود!

یعنی جالب که چه عرض کنم!آدم دلش به درد میومد از این همه شقاوت و نامردی!

حیف که نذاشتن از داخل موزه عکس بگیریم!

فقط همون اوایلش یواشکی چند تا عکس گرفتیم!

بعد از موزه ما از بچه ها جدا شدیم و یه چرخ بزنیم که یهو دیدم جلوی ساختمونایی هستیم که هر کسی رو راه نمیدن!

البته ما که نمیخواستیم بریم!مسئولین اومدن و با التماس مارو کشوندن تو!!!(یه ربع داشتیم با نگهبان حرف میزدیم که بذاره بریم تو!)

بعد از اون هم که رفتیم کاخ...


:: برچسب‌ها: محمود عنایتی, موزه ی عبرت,
.:: ::.
عناوین آخرین مطالب بلاگ من


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد


.:: Design By :