من معمولا سعی میکنم تو کوچه خیابون تا اونجایی که راه داره با شخصیت و سنگین باشم!(هر چند خیلی برام سخته!)
تو این یکی دوسال که با کت و شلوار هم میگردم که دیگه نگو! شخصیت از سر و روم میریزه(یه بار نگهبان دم در دانشگاه فکر کرده بود استادم!!!)
حالا فکر کن،من با این ریخت و قیافه و پرستیژ نشستم تو تاکسی،کنارم هم دوتا آدم سرسنگین تر از خودم!!!
راننده رادیو رو روشن کرد و طبق معمول صبح ها ، یه مجری کلی دری وری گفت و بعدش رفتن برای مصاحبه سطح شهر!
داشت با دوتا دختر(که اومده بودن پارک و میگفتن که دختر خاله هم هستن!)مصاحبه میکرد!
حالا از سوالای چرتی که پرسید بگذریم(مثلا پرسیده چرا باهم اومدی پارک!خب یه دختر با دختر خالش معلومه واسه چی میرن پارک دیگه!!!).
خلاصه سوالا رسید به بحث خانواده(آخه روز خانواده بوده انگار)و بعد از اون که از دختره پرسید که چند تا خواهر و برادرید و اونم جواب داد بهش گفت:
معمولا واسه خواهرت چیکار میکنی؟
دختره گفت:
واسه این که خوشحالش کنم؟؟؟
من که اول صبح،با اون حالت خواب آلودگی،از خودم بیخود شده بودم و غرق در رادیو بودم،با شنیدن این سوال طاقت از کف داده و بر طبق عادت معمول در این گونه مواقع،با صدایی بلند و مسخره گفتم:
پ ن پ... ، واسه این که اشکش رو در بیاری!!!
منتظر خنده ی گوش خراش حاضرین بودم که یادم اومد که ای دل غافل اینجا کلاس نیست و اینایی که اینجان هم دوستام نیستن!!!
مسافرای تاکسی که تا اون موقع فکر میکردن من آدم سر سنگینی هستم،همین جوری بر و بر نگام میکردن،و منم آب شدم از خجالت...
شانس آوردم که آخرای راه بودیم و زود پیاده شدم!!!